بوق اول...
بوق دوم...
بوق سوم...
بوق چهارم...
بوق پنجم...
برای پنجمین بار تلفن رفت روی پیغام گیر...
سلام ما خونه نیستیم شایدم خوابیم شاید هم دوست نداریم تلفنتون و
جواب بدیم ولی شما اگه دوست داشتین میتونین پیغام بزارین...
بـــــــــــوق...
هنوز بعد از 5 سال که جدا شدم هنوز هم صدای خودم پیغام گیره...!
سلام بابا من دارم میرم سفر امشب راه می افتم جمعه شب هم بر میگردم...
تلفنم و نمیبرم ...ولی وقتی رسیدم تماس میگیرم...
دوستتون دارم میبوسمتون نگار...
چشم از تلفن میگیرم و به چمدون کوچیک آلبالوی رنگم خیره میشم...
چه خوب شد که این مسافر زمان اومد...
اومد و خیلی از چیزای و که متوجهشون نبودم و بهم فهموند...
فهمیدم الان 5 ماه روزی یه وعده غدا بیشتر نمیخورم...
فهمیدم روزی یه تلفن بیشتر بهم نمیشه...
فهمیدم روزی یه پاکت سیگار میکشم...
فهمیدم 5 هفته اس روزی یه طرح بیشتر نمیزنم...
فهمیدم روزی 5 تا لیوان قهوه میخورم...
فهمیدم روزی 5 دفعه به لوسیفر غذا میدم...
فهمیدم روزی 5 دفعه بیخود واتس آپم و چک میکنم...
و فهمیدم زندگیم تشکیل شده از کلی 5 و 1 های بی معنی و عادت وار...
خودمونیم علاقه ای هم به عوض شدن این وضع ندارم...!
ولی عجیب ترین از اون اینه که فهمیدم وقتی خونه ی بابام هم بودم باز
هم غرق این 1 و 5 های بی معنی بودم...
انگار خو گرفتم به این 2 تا عدد...
حالا که فکرش و میکنم میبینم تولدم هم قرار گرفتن این دوتا عدد کنار همه 15...
پس نافم و با این 2 تا عددبریدن...!
میدونین چی میتونه این معادله ی بی معنی و جالب تر کنه...
این که برای بار پنجم دارم میرم اصفهان....
ولی برای اولین باره که تنها میرم...
حتی محیج تر هم میشه وقتی فکر میکنم تولد 15 سالگیم خواستم جدا
بشم و الان 5 ساله که جدا شدم...
و مهم تر از همه این تصمیم و تنها گرفتم و تنها هم عملیش کردم اون هم
روز اول از پنجمین ماه سال...!
شما هم دقت کند و اگه یه همچین معادلات بی معنی دارین یکیش
و برام بنویسد...
الان که این پست و میخونید 5 ساعت از پروازم میگذره...
+پینوشت نقاشی کاملا بی ربط
+وقتی برگشتم حتما حتما به همه دوستام سر میزنم باید از این انزوا
دست بکشم...